loading...

سايت تفريحي

بازدید : 450
11 زمان : 1399:2

lyrics houshangchalangi - اشعار هوشنگ چالنگي

اشعار هوشنگ چالنگي

هوشنگ چالنگي (زاده ۱۳۲۰ خورشيدي در مسجد سليمان)، شاعر معاصر اهل ايران است. وي فرزند رحمان چالنگي شاه اميري (ازطوايف اصلي ايل ممبيني) از ملاكين و بزرگان ايل ممبيني مي‌باشد كه پدرايشان هم‌زمان با اكتشاف نفت از زادگاه خود روستاي لاكم از توابع شهر باغ‌ملك به مسجدسليمان آمدند و همه باغهاي لاكم به نام پدرايشان مي شناسند.

اشعار زيباي هوشنگ چالنگي

اكنون

خاموش ترين زبان‌ها را در كار دارم

با پرنده اي در ترك خويش

كه هجاها را به ياد نمي‌آورد

مي‌رانم

مي‌رانم

از بهار چيزي به منقار ندارم

از شرم منتظران به كجا بگريزم

هر شب

همه شب

در تمامي سردابه هاي جهان

زني كه نام مرا به تلاوت نشسته است

اي آبروي اندوه من

سقوط مرا اينك! از ابرها بيبن

– چونان باژگونه بلوطي

كه بر چشم پرنده اي-

بر كدامين رود بار مي راندم

هر روز

همه روز

با مردي كه در كنار من

مه صبحگاهي را پارو مي كرد

در آواز خروسان

هر صبح

همه صبح

به كدامين تفرج مي رفتم

با لبخنده اي از مادر

كه به همراه مي بردم

اينك شيهه اسب است كه شب چره را مرصع مي‌كند

و تركه چوپانان

كه مرا به فرود آمدن علامتي مي دهد

2019 06 12 - اشعار هوشنگ چالنگي

اشعار عاشقانه هوشنگ چالنگي

ذوالفقار را فرود آر

! بر خواب اين ابريشم

كه از «افيليا»

جز دهاني سرودخوان نمانده است

در آن دَم كه دست لرزان بر سينه داري

اين منم،كه ارابه ي خروشان را از مِه گذر داده ام

آواز روستايي ست كه شقيقه اسب را گلگون كرده است

به هنگامي كه آستين خونين تو

! سنگ را از كفِ من مي پراند

با قلبي ديگر بيا

اي پشيمان

!اي پشيمان

تا زخم هايم را به تو باز نمايم

حتما بخوانيد: عكس نوشته و شعر خدايي كه در اين نزديكي ست از سهراب سپهري

– من كه اينك

از شيار هاي تازيانه ي قوم تو

پيراهني كبود به تن دارم –

! اي كه دست لرزان بر سينه نهاده اي

بنگر

اينك منم كه شب را سوار بر گاو زرد

. به ميدان مي آورم

«ميراث»

نمي توانم گفت ،

با تو اين راز نمي توانم گفت

ـ در كجاي دشت، نسيمي نيست

كه زلف را پريشان كند –

آرام ! آرام !

از كوه اگر مي گويي آرام تر بگوي!

بار گريه اي بر شانه دارم

بركه اي كه شب از آن آغاز مي شود

ماهي اندو هگين مي گردد

و رشد شبانه ي علف

پوزه ي اسب را مرتعش مي كند

آرام ! آرام ! از دشت اگر مي گويي.

گياهي كه در برابر چشم من قد مي كشد

در كدامين ذهن است

به جز گوسفندي كه

اينك پيشاپيش گله مي آيد.

آه ميدانم !اندوه خويشتن را من

صيقل نداده ام!

بتاب ؛ روياي من ! به گياه و بر سنگ ،

كه اينك؛ معراج تو را آراسته ام من.

گرگي كه تا سپيده دمان بر آستانه ي ده مي ماند

بوي فراواني در مشام دارد

صبحي اگر هست، بگذار با حضورِ آخرين ستاره

در تلاوتي ديگر گونه آغاز شود .

ستاره ها از حلقومِ خروس تاراج مي شود

تا من از تو بپرسم

ـ اكنون ؛ اي سرگردان ! در كدام ساعت از شبيم؟

انبوهيِ جنگل است كه پلك مرا

بر يال اسب مي خواباند

و ستاره اي غيبت مي كند

تا سپيده دمان را به من باز نمايد.

ميراث گريه ؛ آه – در قوم من –

سينه به سينه بود .

2019 06 12 - اشعار هوشنگ چالنگي

شعرهاي هوشنگ چالنگي

اكنون ديگر بيرقي بر آبم.

چشم بر هم مي نهم

و با گردنم رعشه هايم را

هنجار ميكنم

آيا روح به علف رسيده است؟

حتما بخوانيد: متن و جملات زيبا با موضوع زندگي زيباست (4)

پس برگردم و ببينم

كه ميان گوش هاي باد ايستاده ام

تا اين ماهي بغلتد و پلكهاي من ذوب شوند

آه ميدانم!

فرورفتن يالهاي من در سنگ

آيندگان را ديوانه خواهدكرد

و از ريشه ي اين يالهاي تاريك

روزي دوست فرود مي آيد و تسليت دوست را مي پذيرد

اكنون چشم بر هم گذارم و كشف كنم

ستاره اي را كه اندوهگينم مي كند.

“با تو اين راز نمي توانم گفت

ـ در كجاي دشت نسيمي نيست

كه زلف را پريشان كند

آرام

آرام

از كوه اگر مي گويي

آرام تر بگوي!

بركه اي كه شب از آن آغاز مي شود

ماهي اندو هگين مي گردد

و رشد شبانه ي علف

پوزه اسب را مرتعش مي كند

آرام !

آرام !

از دشت اگر مي گويي.

گياهي كه در برابر چشم من قد مي كشد

در كدامين ذهن است

به جز گوسفندي كه

اينك پيشاپيش گله مي آيد

آه ميدانم

اندوه خويشتن رامن

صيقل نداده ام!

بتاب ؛ روياي من

به گياه و بر سنگ

كه اينك؛ معراج تو را آراسته ام من

گرگي كه تا سپيده دمان بر آستانه ي ده مي ماند

بوي فراواني در مشام دارد

صبحي اگر هست

بگذار با حضور آخرين ستاره

در تلاوتي ديگر گونه آغاز شود

ستاره ها از حلقوم خروس

تاراج مي شود

تا من از تو بپرسم

ـ اكنون ؛اي سرگردان !

در كدام ساعت از شبيم؟

انبوهي جنگل است كه پلك مرا

بر يال اسب مي خواباند

و ستاره اي غيبت مي كند

تا سپيده دمان را به من باز نمايد.

ميراث گريه ؛آه

در خانه ام

سينه به سينه بود”

هوشنگ چالنگي

گردآوري:روبكا/robeka.ir

اشعار هوشنگ چالنگي

robeka robeka.ir اشعار زيباي هوشنگ چالنگي اشعار عاشقانه هوشنگ چالنگي اشعار هوشنگ چالنگي ترانه هاي هوشنگ چالنگي چالنگي روبكا شعر هوشنگ چالنگي شعر و ترانه شعرهاي چالنگي شعرهاي هوشنگ چالنگي هوشنگ چالنگي

lyrics houshangchalangi - اشعار هوشنگ چالنگي

اشعار هوشنگ چالنگي

هوشنگ چالنگي (زاده ۱۳۲۰ خورشيدي در مسجد سليمان)، شاعر معاصر اهل ايران است. وي فرزند رحمان چالنگي شاه اميري (ازطوايف اصلي ايل ممبيني) از ملاكين و بزرگان ايل ممبيني مي‌باشد كه پدرايشان هم‌زمان با اكتشاف نفت از زادگاه خود روستاي لاكم از توابع شهر باغ‌ملك به مسجدسليمان آمدند و همه باغهاي لاكم به نام پدرايشان مي شناسند.

اشعار زيباي هوشنگ چالنگي

اكنون

خاموش ترين زبان‌ها را در كار دارم

با پرنده اي در ترك خويش

كه هجاها را به ياد نمي‌آورد

مي‌رانم

مي‌رانم

از بهار چيزي به منقار ندارم

از شرم منتظران به كجا بگريزم

هر شب

همه شب

در تمامي سردابه هاي جهان

زني كه نام مرا به تلاوت نشسته است

اي آبروي اندوه من

سقوط مرا اينك! از ابرها بيبن

– چونان باژگونه بلوطي

كه بر چشم پرنده اي-

بر كدامين رود بار مي راندم

هر روز

همه روز

با مردي كه در كنار من

مه صبحگاهي را پارو مي كرد

در آواز خروسان

هر صبح

همه صبح

به كدامين تفرج مي رفتم

با لبخنده اي از مادر

كه به همراه مي بردم

اينك شيهه اسب است كه شب چره را مرصع مي‌كند

و تركه چوپانان

كه مرا به فرود آمدن علامتي مي دهد

2019 06 12 - اشعار هوشنگ چالنگي

اشعار عاشقانه هوشنگ چالنگي

ذوالفقار را فرود آر

! بر خواب اين ابريشم

كه از «افيليا»

جز دهاني سرودخوان نمانده است

در آن دَم كه دست لرزان بر سينه داري

اين منم،كه ارابه ي خروشان را از مِه گذر داده ام

آواز روستايي ست كه شقيقه اسب را گلگون كرده است

به هنگامي كه آستين خونين تو

! سنگ را از كفِ من مي پراند

با قلبي ديگر بيا

اي پشيمان

!اي پشيمان

تا زخم هايم را به تو باز نمايم

حتما بخوانيد: عكس نوشته و شعر خدايي كه در اين نزديكي ست از سهراب سپهري

– من كه اينك

از شيار هاي تازيانه ي قوم تو

پيراهني كبود به تن دارم –

! اي كه دست لرزان بر سينه نهاده اي

بنگر

اينك منم كه شب را سوار بر گاو زرد

. به ميدان مي آورم

«ميراث»

نمي توانم گفت ،

با تو اين راز نمي توانم گفت

ـ در كجاي دشت، نسيمي نيست

كه زلف را پريشان كند –

آرام ! آرام !

از كوه اگر مي گويي آرام تر بگوي!

بار گريه اي بر شانه دارم

بركه اي كه شب از آن آغاز مي شود

ماهي اندو هگين مي گردد

و رشد شبانه ي علف

پوزه ي اسب را مرتعش مي كند

آرام ! آرام ! از دشت اگر مي گويي.

گياهي كه در برابر چشم من قد مي كشد

در كدامين ذهن است

به جز گوسفندي كه

اينك پيشاپيش گله مي آيد.

آه ميدانم !اندوه خويشتن را من

صيقل نداده ام!

بتاب ؛ روياي من ! به گياه و بر سنگ ،

كه اينك؛ معراج تو را آراسته ام من.

گرگي كه تا سپيده دمان بر آستانه ي ده مي ماند

بوي فراواني در مشام دارد

صبحي اگر هست، بگذار با حضورِ آخرين ستاره

در تلاوتي ديگر گونه آغاز شود .

ستاره ها از حلقومِ خروس تاراج مي شود

تا من از تو بپرسم

ـ اكنون ؛ اي سرگردان ! در كدام ساعت از شبيم؟

انبوهيِ جنگل است كه پلك مرا

بر يال اسب مي خواباند

و ستاره اي غيبت مي كند

تا سپيده دمان را به من باز نمايد.

ميراث گريه ؛ آه – در قوم من –

سينه به سينه بود .

2019 06 12 - اشعار هوشنگ چالنگي

شعرهاي هوشنگ چالنگي

اكنون ديگر بيرقي بر آبم.

چشم بر هم مي نهم

و با گردنم رعشه هايم را

هنجار ميكنم

آيا روح به علف رسيده است؟

حتما بخوانيد: متن و جملات زيبا با موضوع زندگي زيباست (4)

پس برگردم و ببينم

كه ميان گوش هاي باد ايستاده ام

تا اين ماهي بغلتد و پلكهاي من ذوب شوند

آه ميدانم!

فرورفتن يالهاي من در سنگ

آيندگان را ديوانه خواهدكرد

و از ريشه ي اين يالهاي تاريك

روزي دوست فرود مي آيد و تسليت دوست را مي پذيرد

اكنون چشم بر هم گذارم و كشف كنم

ستاره اي را كه اندوهگينم مي كند.

“با تو اين راز نمي توانم گفت

ـ در كجاي دشت نسيمي نيست

كه زلف را پريشان كند

آرام

آرام

از كوه اگر مي گويي

آرام تر بگوي!

بركه اي كه شب از آن آغاز مي شود

ماهي اندو هگين مي گردد

و رشد شبانه ي علف

پوزه اسب را مرتعش مي كند

آرام !

آرام !

از دشت اگر مي گويي.

گياهي كه در برابر چشم من قد مي كشد

در كدامين ذهن است

به جز گوسفندي كه

اينك پيشاپيش گله مي آيد

آه ميدانم

اندوه خويشتن رامن

صيقل نداده ام!

بتاب ؛ روياي من

به گياه و بر سنگ

كه اينك؛ معراج تو را آراسته ام من

گرگي كه تا سپيده دمان بر آستانه ي ده مي ماند

بوي فراواني در مشام دارد

صبحي اگر هست

بگذار با حضور آخرين ستاره

در تلاوتي ديگر گونه آغاز شود

ستاره ها از حلقوم خروس

تاراج مي شود

تا من از تو بپرسم

ـ اكنون ؛اي سرگردان !

در كدام ساعت از شبيم؟

انبوهي جنگل است كه پلك مرا

بر يال اسب مي خواباند

و ستاره اي غيبت مي كند

تا سپيده دمان را به من باز نمايد.

ميراث گريه ؛آه

در خانه ام

سينه به سينه بود”

هوشنگ چالنگي

گردآوري:روبكا/robeka.ir

اشعار هوشنگ چالنگي

robeka robeka.ir اشعار زيباي هوشنگ چالنگي اشعار عاشقانه هوشنگ چالنگي اشعار هوشنگ چالنگي ترانه هاي هوشنگ چالنگي چالنگي روبكا شعر هوشنگ چالنگي شعر و ترانه شعرهاي چالنگي شعرهاي هوشنگ چالنگي هوشنگ چالنگي

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 71

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 250
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 144
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 79
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 145
  • بازدید ماه : 1678
  • بازدید سال : 5099
  • بازدید کلی : 1269236
  • <
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی