loading...

سايت تفريحي

بازدید : 400
11 زمان : 1399:2

instructive tale teacher حكايت استادان عارف

حكايت استادان عارف

يكي از مريدان عارف بزرگي، در بستر مرگ استاد از او پرسيد:

مولاي من استاد شما كه بود؟

عارف: صدها استاد داشته ام.

مريد: كدام استاد تأثير بيشتري بر شما گذاشته است؟

عارف انديشيد و گفت:

در واقع مهمترين امور را سه نفر به من آموختند.

اولين استادم يك دزد بود.

شبي دير هنگام به خانه رسيدم و كليد نداشتم و نمي خواستم كسي را بيدار كنم. به مردي برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدني در خانه را باز كرد. حيرت كردم و از

او خواستم اين كار را به من بياموزد. گفت كارش دزدي است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او يك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بيرون ميرفت و وقتي برمي گشت مي گفت

چيزي گيرم نيامد. فردا دوباره سعي مي كنم. مردي راضي بود و هرگز او را افسرده و ناكام نديدم.

دوم سگي بود.

سگ هرروز براي رفع تشنگي كنار رودخانه مي آمد، اما به محض رسيدن كنار رودخانه سگ ديگري را در آب مي ديد و مي ترسيد و عقب مي كشيد. سرانجام به خاطر تشنگي بيش از

حد، تصميم گرفت با اين مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همين لحظه تصوير سگ نيز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه اي بود.

دختر بچه با شمع روشني به طرف مسجد مي رفت. پرسيدم:

خودت اين شمع را روشن كرده اي؟

گفت: بله.

براي اينكه به او درسي بياموزم گفتم: دخترم قبل از اينكه روشنش كني خاموش بود، ميداني شعله از كجا آمد؟ دخترك خنديد، شمع را خاموش كرد و از من پرسيد:

شما مي توانيد بگوييد شعله اي كه الان اينجا بود كجا رفت؟

فهميدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصي آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نميداند چگونه روشن ميشود و از كجا مي آيد …

حكايت استادان عارف

ادامه مطلب ...

instructive tale teacher حكايت استادان عارف

حكايت استادان عارف

يكي از مريدان عارف بزرگي، در بستر مرگ استاد از او پرسيد:

مولاي من استاد شما كه بود؟

عارف: صدها استاد داشته ام.

مريد: كدام استاد تأثير بيشتري بر شما گذاشته است؟

عارف انديشيد و گفت:

در واقع مهمترين امور را سه نفر به من آموختند.

اولين استادم يك دزد بود.

شبي دير هنگام به خانه رسيدم و كليد نداشتم و نمي خواستم كسي را بيدار كنم. به مردي برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدني در خانه را باز كرد. حيرت كردم و از

او خواستم اين كار را به من بياموزد. گفت كارش دزدي است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او يك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بيرون ميرفت و وقتي برمي گشت مي گفت

چيزي گيرم نيامد. فردا دوباره سعي مي كنم. مردي راضي بود و هرگز او را افسرده و ناكام نديدم.

دوم سگي بود.

سگ هرروز براي رفع تشنگي كنار رودخانه مي آمد، اما به محض رسيدن كنار رودخانه سگ ديگري را در آب مي ديد و مي ترسيد و عقب مي كشيد. سرانجام به خاطر تشنگي بيش از

حد، تصميم گرفت با اين مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همين لحظه تصوير سگ نيز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه اي بود.

دختر بچه با شمع روشني به طرف مسجد مي رفت. پرسيدم:

خودت اين شمع را روشن كرده اي؟

گفت: بله.

براي اينكه به او درسي بياموزم گفتم: دخترم قبل از اينكه روشنش كني خاموش بود، ميداني شعله از كجا آمد؟ دخترك خنديد، شمع را خاموش كرد و از من پرسيد:

شما مي توانيد بگوييد شعله اي كه الان اينجا بود كجا رفت؟

فهميدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصي آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نميداند چگونه روشن ميشود و از كجا مي آيد …

حكايت استادان عارف

ادامه مطلب ...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 71

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 250
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 99
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 35
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 204
  • بازدید ماه : 1447
  • بازدید سال : 4868
  • بازدید کلی : 1269005
  • <
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی