loading...

سايت تفريحي

بازدید : 438
11 زمان : 1399:2

shahriar robeka.ir  اشعار عاشقانه شهريار | زيباترين شعرهاي عاشقانه استاد شهريار

اشعار عاشقانه شهريار

در اين مطلب از سايت روبكا چندين شعر عاشقانه از استاد شهريار براي شما گردآوري كرده ايم. در ادامه همراه ما باشيد.

اشعار شهريار درباره عشق

خودپرستي خداپرستي

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو كه چشمه خورشيد خاورست

كافر نه ايم و بر سرمان شور عاشقي است

آنرا كه شور عشق به سر نيست كافر است

بر سردر عمارت مشروطه يادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است

ما آرزوي عشرت فاني نمي كنيم

ما را سرير دولت باقي مسخر است

راه خداپرستي ازين دلشكستگي است

اقليم خود پرستي از آن راه ديگر است

يك شعر عاقلي و دگر شعر عاشقي است

سعدي يكي سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهريار به گردون زند سرير

كز خاك پاي خواجه شيرازش افسر است

گزيده اي از اشعار عاشقانه شهريار

خزان جاوداني

مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد

تو يكي بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد

نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها

كه وصال هم بلاي شب انتظار دارد

تو كه از مي جواني همه سرخوشي چه داني

كه شراب نااميدي چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من

كه كمند زلف شيرين هوس شكار دارد

مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن

كه هنوز وصله دل دو سه بخيه كار دارد

دل چون شكسته سازم ز گذشته هاي شيرين

چه ترانه هاي محزون كه به يادگار دارد

غم روزگار گو رو پي كار خود كه ما را

غم يار بي خيال غم روزگار دارد

گل آرزوي من بين كه خزان جاودانيست

چه غم از خزان آن گل كه ز پي بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن

نه همه تنور سوز دل شهريار دارد

كاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد

گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد

زلف دوشيزه گل باشد و غماز نسيم

بلبل شيفته شوريده و شيدا باشد

سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار

هر كه با آن سر زلفش سر سودا باشد

رستخيز چمن و شاهد و ساقي مخمور

چنگ و ني باشد و مي باشد و مينا باشد

يار قند غزلش بر لب و آب آينه گون

طوطي جانم از آن پسته شكرخا باشد

لاله افروخته بر سينه مواج چمن

چون چراغ كرجي ها كه به دريا باشد

اين شكرخواب جواني است كه چون باد گذشت

واي از اين عمر كه افسانه و رؤيا باشد

گوهر از جنت عقبا طلب اي دل ورنه

خزفست آنچه كه در چنته دنيا باشد

شهرياراز رخ احباب نظر باز مگير

كه دگر قسمت ديدار نه پيدا باشد

اشعار شهريار تبريزي

مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد

تو يكي بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد

نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها

كه وصال هم بلاي شب انتظار دارد

تو كه از مي جواني همه سرخوشي چه داني

كه شراب نااميدي چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من

كه كمند زلف شيرين هوس شكار دارد

مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن

كه هنوز وصله دل دو سه بخيه كار دارد

دل چون شكسته سازم ز گذشته هاي شيرين

چه ترانه هاي ه محزون كه به يادگار دارد

غم روزگار گو رو پي كار خود كه ما را

غم يار بي خيال غم روزگار دارد

گل آرزوي من بين كه خزان جاودانيست

چه غم از خزان آن گل كه ز پي بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن

نه همه تنور سوز دل شهريار دارد

ويلن تاجبخش

شنيده ام كه به شاهان عشق بخشي تاج

به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج

تو تاج بخشي و من شهريار ملك سخن

به دولت سرت از آفتاب دارم تاج

كمان آرشه زه كن كه تير لشگر غم

بر آن سر است كه از قلب ما كند آماج

اگر كه سالك عشقي به پير دير گراي

كه گفته اند قمار نخست با ليلاج

به پاي ساز تو از ذوق عرش كردم سير

كه روز وصل تو كم نيست از شب معراج

زبان شعر نيالوده ام به مدح كسي

وليك ساز تو از طبع من ستاند باج

به تكيه گاه تو اي تاجدار حسن و هنر

سزد ز سينه سيمين سرير مرمر و عاج

به قول خواجه گر از جام مي كناره كنم

به دور لاله دماغ مرا كنيد علاج

به روزگار تو يابد كمال موسيقي

چنانكه شعر به دوران شهريار رواج

غزليات شهريار

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به كنار آمده بود

در كهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان كه هم آهنگ صبا مي رقصيد

غرق بوي گل و غوغاي هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سكوت ابدي

با منش خنده خورشيد نثار آمده بود

تيشه كوهكن افسانه شيرين ميخواند

هم در آن دامنه خسرو به شكار آمده بود

عشق در آينه چشم و دلم چون خورشيد

مي درخشيد بدان مژده كه يار آمده بود

سروناز من شيدا كه نيامد در بر

ديدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها كردمش از دور و ثمر هيچ نداشت

آهوي وحشي من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و ديدم ز پس صبح شباب

روز پيري به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و اين خاطره عشق و شباب

روح من بود و پريشان به مزار آمده بود

آوخ اين عمر فسونكار به جز حسرت نيست

كس ندانست در اينجا به چه كار آمده بود

شهريار اين ورق از عمر چو درمي پيچيد

چون شكج خم زلفت به فشار آمده بود

گردآوري: بخش ادبيات و شعر روبكا

اشعار عاشقانه شهريار | زيباترين شعرهاي عاشقانه استاد شهريار

shahriar robeka.ir  اشعار عاشقانه شهريار | زيباترين شعرهاي عاشقانه استاد شهريار

اشعار عاشقانه شهريار

در اين مطلب از سايت روبكا چندين شعر عاشقانه از استاد شهريار براي شما گردآوري كرده ايم. در ادامه همراه ما باشيد.

اشعار شهريار درباره عشق

خودپرستي خداپرستي

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو كه چشمه خورشيد خاورست

كافر نه ايم و بر سرمان شور عاشقي است

آنرا كه شور عشق به سر نيست كافر است

بر سردر عمارت مشروطه يادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است

ما آرزوي عشرت فاني نمي كنيم

ما را سرير دولت باقي مسخر است

راه خداپرستي ازين دلشكستگي است

اقليم خود پرستي از آن راه ديگر است

يك شعر عاقلي و دگر شعر عاشقي است

سعدي يكي سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهريار به گردون زند سرير

كز خاك پاي خواجه شيرازش افسر است

گزيده اي از اشعار عاشقانه شهريار

خزان جاوداني

مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد

تو يكي بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد

نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها

كه وصال هم بلاي شب انتظار دارد

تو كه از مي جواني همه سرخوشي چه داني

كه شراب نااميدي چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من

كه كمند زلف شيرين هوس شكار دارد

مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن

كه هنوز وصله دل دو سه بخيه كار دارد

دل چون شكسته سازم ز گذشته هاي شيرين

چه ترانه هاي محزون كه به يادگار دارد

غم روزگار گو رو پي كار خود كه ما را

غم يار بي خيال غم روزگار دارد

گل آرزوي من بين كه خزان جاودانيست

چه غم از خزان آن گل كه ز پي بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن

نه همه تنور سوز دل شهريار دارد

كاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد

گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد

زلف دوشيزه گل باشد و غماز نسيم

بلبل شيفته شوريده و شيدا باشد

سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار

هر كه با آن سر زلفش سر سودا باشد

رستخيز چمن و شاهد و ساقي مخمور

چنگ و ني باشد و مي باشد و مينا باشد

يار قند غزلش بر لب و آب آينه گون

طوطي جانم از آن پسته شكرخا باشد

لاله افروخته بر سينه مواج چمن

چون چراغ كرجي ها كه به دريا باشد

اين شكرخواب جواني است كه چون باد گذشت

واي از اين عمر كه افسانه و رؤيا باشد

گوهر از جنت عقبا طلب اي دل ورنه

خزفست آنچه كه در چنته دنيا باشد

شهرياراز رخ احباب نظر باز مگير

كه دگر قسمت ديدار نه پيدا باشد

اشعار شهريار تبريزي

مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد

تو يكي بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد

نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها

كه وصال هم بلاي شب انتظار دارد

تو كه از مي جواني همه سرخوشي چه داني

كه شراب نااميدي چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من

كه كمند زلف شيرين هوس شكار دارد

مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن

كه هنوز وصله دل دو سه بخيه كار دارد

دل چون شكسته سازم ز گذشته هاي شيرين

چه ترانه هاي ه محزون كه به يادگار دارد

غم روزگار گو رو پي كار خود كه ما را

غم يار بي خيال غم روزگار دارد

گل آرزوي من بين كه خزان جاودانيست

چه غم از خزان آن گل كه ز پي بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن

نه همه تنور سوز دل شهريار دارد

ويلن تاجبخش

شنيده ام كه به شاهان عشق بخشي تاج

به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج

تو تاج بخشي و من شهريار ملك سخن

به دولت سرت از آفتاب دارم تاج

كمان آرشه زه كن كه تير لشگر غم

بر آن سر است كه از قلب ما كند آماج

اگر كه سالك عشقي به پير دير گراي

كه گفته اند قمار نخست با ليلاج

به پاي ساز تو از ذوق عرش كردم سير

كه روز وصل تو كم نيست از شب معراج

زبان شعر نيالوده ام به مدح كسي

وليك ساز تو از طبع من ستاند باج

به تكيه گاه تو اي تاجدار حسن و هنر

سزد ز سينه سيمين سرير مرمر و عاج

به قول خواجه گر از جام مي كناره كنم

به دور لاله دماغ مرا كنيد علاج

به روزگار تو يابد كمال موسيقي

چنانكه شعر به دوران شهريار رواج

غزليات شهريار

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به كنار آمده بود

در كهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان كه هم آهنگ صبا مي رقصيد

غرق بوي گل و غوغاي هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سكوت ابدي

با منش خنده خورشيد نثار آمده بود

تيشه كوهكن افسانه شيرين ميخواند

هم در آن دامنه خسرو به شكار آمده بود

عشق در آينه چشم و دلم چون خورشيد

مي درخشيد بدان مژده كه يار آمده بود

سروناز من شيدا كه نيامد در بر

ديدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها كردمش از دور و ثمر هيچ نداشت

آهوي وحشي من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و ديدم ز پس صبح شباب

روز پيري به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و اين خاطره عشق و شباب

روح من بود و پريشان به مزار آمده بود

آوخ اين عمر فسونكار به جز حسرت نيست

كس ندانست در اينجا به چه كار آمده بود

شهريار اين ورق از عمر چو درمي پيچيد

چون شكج خم زلفت به فشار آمده بود

گردآوري: بخش ادبيات و شعر روبكا

اشعار عاشقانه شهريار | زيباترين شعرهاي عاشقانه استاد شهريار

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 71

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 250
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 1259
  • بازدید سال : 4680
  • بازدید کلی : 1268817
  • <
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی